
- کارگردان: مسعود کیمیایی
- نویسنده: مسعود کیمیایی
- بازیگران: پولاد کیمیایی، حامد بهداد، جمشید مشایخی، نیکی کریمی، بهاره رهنما، شبنم درویش، مسعود رایگان، سیامک انصاری و داریوش ارجمند
- ایران | ۱۳۹۰
- «جرم» در ویکیپدیا
رضا در یک اسلحه بود
در رمان جسدهای شیشهای، رضا، بهظاهر حضور پررنگی ندارد؛ رضایی که در تمام فیلمهای مسعود کیمیایی، آنها که روایتگر جهان داستانیاش هستند، نقش کلیدی را بازی میکند و قهرمان قصه است. در رمان، یک کاراکتر اصلی داریم که کاوه نام دارد، و رفیقها، نسل قبل و همنسل، باز رضا میانشان نیست. فقط در یک فصل از رضا حرف به میان میآید؛ و آن، جاییست که کاوه، اسلحهای کائوچویی بهکمربسته، با تأکیدهای مدام نویسنده، که این اسلحهبستن نه از رؤیا میآید و نه از سینما، که همهی آرزوی او در حقیقتِ جاریست، در خیابان راه میرود و یاد رضا میافتد. پسر جوان بیستوسه چهارسالهای که سالها قبل سراغش میآید تا از او بپرسد راهی که برگزیده، مبارزه است یا چیز دیگر، و کاوه، هرچند زیر نفوذ کلام و نگاه رضا درمانده، اما شانه خالی میکند و میگوید «سلام برسون و بگو من سینما و نوشتن و شعرو ادامه میدم. برای من، بهنظر من کارسازتره. ما بیشتر از هر عنصر و ماده و تصمیم و اجرایی، احتیاج به فرهنگ داریم. اگر دلیل فشار به ماشه رو ندونیم، قاتلیم؛ اما هر دلیلی موجه نیست. دلیل فشار به ماشه، باید به اندازهی دو کوه باورکردنی باشه.» رضا به کاوه میگوید «آرزوم دیدن شما بود» و میرود و دیگر هیچجایی از داستان سروکلهاش پیدا نمیشود، جز در خیالهای پراکندهی کاوه، که در کاوه یکی میشود. قهرمان جسدهای شیشهای میفهمد که رفیقش، نه آن کسانی که دورواطرافش را گرفتهاند، که همین رضا بوده؛ خیالی از خودش، که نویسنده تأکید میکند «در تمام قصهها، دو رفیق، یکی رفته و یکی مانده، یک نفر بودند که به دنبال نصفه و نیمهی پنهان و دوستداشتنی خودشان میگشتند و دنیای خودشان را کامل میکردند.» رضای واقعی، در رمان، خیلی زود قربانی مبارزه میشود اما تصویرش با قهرمان قصهی کیمیایی میماند و خصایلی از خودش را به او میدهد. روحش میماند چون یاد گرفته «ماشه را باید با تمام قدرتهای قضاوت، کامل و تندرست بچکانی» و با این اساس، کشته شده. در جرم، کیمیایی، رضا را از میانهی جسدهای شیشهای و همین فصل بیرون میکشد، به او رنگی از همهی رضاهای پیشین سینمای شخصیاش میزند و راهی کارزارش میکند. درواقع چهگونگی مرگ رضای واقعی و باقیماندن روحش در تمام سالهای بعد قهرمانانش را بالاخره نشانمان میدهد. انگار که حالا وقتش رسیده باشد. روایت مرگ در دنیایی غریب و مالیخولیایی را که در بیرون زندان جاریست و زندانبانش را بر آن میدارد که در گوش رضا بگوید «اون بیرون، هرجا که هستی، با مردم باش».
مسیری که رضا سرچشمه در جرم، از زندگی و پول و قدرت، تا مرگ براساس آگاهی طی میکند، فقط سفری اودیسهگونه برای احقاق حق نیست؛ یکجور سفر فیلمساز در سینمای خودش به طول چهل سال است. رضا، همان راهی را میرود که رضاهای پیشین رفتند. بیرون که میآید با شهر غریبه است. دیگران او را نمیشناسند. این رضا، همانقدر غریبانه به آدمهای شهر نگاه میکند که رضای رد پای گرگ شهر را به جا نمیآورد. همانقدر یکباره پیر شده و چشمهاش عینک میخواهد تا شبیه خودش نباشد که رضای دندان مار چنین بود. این رضا شبیه همهی آن قدیمیها و بعدیهاست. تا رضا معروفی حکم. تا همین اواخر. تا روزی که کیمیایی قهرمان خودش را داشت و دنیای شخصی خودش را. پیش از محاکمه در خیابان؛ که دوباره تأکید میکنم بهرغم نداشتن بسیاری از اشکالات فیلمهای متأخر سازندهاش، فیلم کیمیایی نبود و روح خالقش را در خود نداشت و همین کیمیاییوارنبودن برای زود فراموشیاش کافی بود. رضای جرم، در زندان قرار نیست زیر بلیت کسی برود. به رفیق قدیمیاش هم اعتماد ندارد. بیرون که میآید خریدهای شخصیاش از همان دستفروش ثابت رضاهای پیشین است. اسلحهاش را از عشق قدیمی میگیرد و میگوید آدم کشته اما قاتل نیست. به همان محلهی قدیمی رضاهای پیشین سر میزند. مناسباتش همانهاست. دنیایی که دارد، همان. میماند فقط یک فرق. این رضا، جوانتر است و داستانش شخصی نیست. یادآور قدرت گوزنهاست و برای همین هم ناصر را به جای سید در کنار دارد. چون قد کارش بزرگتر از انتقام شخصی گرفتن است، یا شاید انتقام شخصیاش موازی انتقام جمعی میشود. اینجاست که رضای جرم، با همهی مشابهتهایی که با رضاهای آشنا دارد، نه از دل فیلمهای پیشین، که از جسدهای شیشهای میآید. از آن رضاها نشانههایی دارد، تا مؤلف تاکید کند که قهرمان عاصی خودش است که اینجا هم به تنگ آمده، اما برای درستوحسابی کلکش کندهشدن، دلیلی بیشتر از فردیتش میخواهد. در مواجهه با افجحی، وقتی میفهمد کجا آنجاییست که مردم ایستادهاند، توصیف «عقل و ماشه»اش را به نقل از بزرگی میآورد. آن بزرگ، کاوه است. ما این دیالوگ را پیشتر از کاوه شنیدهایم که به رضا گفته «ماشه را باید با عقل چکاند»؛ و رضا، وقتی به قاسم میرسد، حتا دیگر آن اسلحه را که یادآور عشق قدیمیست خرج نمیکند، چون پای انتقام شخصی هم میان است. با چاقوی سنتی خودش، سلاح سرد طغیان به روش کیمیایی، قاسم را خلاص میکند. درست مثل قیصر. شبیه انتخاب سید. مثل همان کاری که رضای ردپای گرگ با صادقخان میکند. اسم آنها عوض میشود و فقط «خان»هاشان میماند. رضا همان آدم است و همان یک انتخاب را دارد. به یاد بیاورید جایی را که پشت آمبولانس برای ناصر توصیف میکند که چهطور صدای نفسکشیدن پردرد قاسم را شنیده. هیچکدام از رضاهای مسعود کیمیایی، پیشتر، قبل از مرگشان، چنین از دستآورد دقایق آخر عمر راضی نبودهاند که رضای جرم هست. میداند که فقط یک پایان را رقم نزده، که یک حرکت جمعی را کلید زده. یک راه مبارزهی تازه را. عصیان رضا، جهت دیگری یافته. ماشه را با عقل چکانده است.
*
رنگآمیزی جرم، رنگآمیزی گذشته است. بالطبع، تصاویر و لغات هم آشنا هستند و قرار است ما را با دنیای خودساختهی فیلمساز در همهی این سالها پیوند دهند. رابطهی رضا و ناصر، همان رابطهی دیریاب قدرت و سید است. رضا همانقدر از ناصر ناامید است که قدرت از سید؛ و هردو وقتی به باور میرسند که ناصر و سید جانشان را پای اثبات رفاقت میگذارند. ناصر دست در کیسهی مار قاضی میکند و سید برای باور تغییرش، موادفروش را خلاص میکند، هرچند ممکن است خودش کشته شود. ناصر همانقدر سرسپردهی رفیق قدیمیست که سید. اصلن نفسشان جایی بالا میآید که رفیقشان بیگناهی آنها را میپذیرد. جز رفیق، زنان سینمای کیمیایی هم در جرم تماموکمال قابل شناساییاند. در جستوجوی تصویر گذشته، این زنان دو دستهاند. یا زنانیاند مستقل، با ادبیاتی منحصربهفرد و مردنترس که پابهپای مردان کیمیایی در دنیای آنها میآیند و اصولن «وصل» سرنوشت کارشان نیست. یا عشقهای قدیمی از دست رفتهاند و یا اگر در زمان حال از راه رسیدهاند، قهرمان کیمیایی وقتی برای زندگی ندارد. دایرهی آنها هم از زنانی که گلچهره سجادیه در دندان مار و گروهبان بازیشان میکرد، تا مریمِ سلطان و مجدیِ اعتراض گسترده است. زنان گروه دوم، نمایندگان معصومیت هستند. همسران، نامزدها و دختران محلهی قدیمی که عاشق قهرمان کیمیایی شدهاند. این نمادهای معصومیت زنانهتر صحبت میکنند، بهجای حرمتهای قدیمی، پایبندیشان به سنت بیشتر است و ریشهشان را از خانهای میگیرند که خانواده در آن زیسته است و سایه داشته. این یکیها از اعظمِ قیصر تا مونسِ سرب و لادنِ اعتراض گستره دارند. محلهها و نسلها عوض میشود ولی زنها هم همینها هستند. قهرمان کیمیایی به زنانی از گروه اول عشق میورزد اما تقدیرش زنان گروه دوم است. شاید هم خصلت مردانهی دنیای کیمیایی آن استقلال را در دستهی اول تاب نمیآورد. چنین است که در جرم، آباجان دستهی اول را نمایندگی میکند و رابطهی دیرپاش با رضا که بابتش حاضر است همهی قواعد خودساختهی دنیاش را زیرپا بگذارد، همان عشق زیرپاگذاشتهشده و ناممکن میشود (هرچند که رضا نخواهد این ناممکنبودن را باور کند و کیمیایی نقطهی قطعش را روی دیالوگ «ولی من هنوز عاشقتم» بگذارد)، و دستهی دوم را ملیحه، که برای داشتن رضا حاضر شده شبیه آن زنان دستهی اول شود اما تربیت و باورهاش نگذاشته؛ که هنوز هم تقدیر محتومش ایستادن پشت شیشهی هتل و دیدن مرگ کسیست که عاشقانه به پاش نشسته است و ترسش از رفتن و بازنگشتن مردش محقق شده. «خبیثِ» دنیای کیمیایی هم اینجا در شبیهترین شکل به آن تصویر آشنای همیشه ایستاده. قاسمخان که بیشترین قرابتش را، با صادقخان ردپای گرگ حس میکنیم، رفیق خائنیست که از قیصر تا امروز، فقط رنگ عوض کرده. در قاموس کیمیایی، چرخیدن به سمت جهت وزش باد، گناهی نابخشودنیست و این چرخش، جرمی نیست که قانون چندان توان تشخیصش را داشته باشد؛ پس همین میشود اساس انتخاب قصهی مردانی که وقتی قانون ناتوان از اقدام است، خودشان طغیان میکنند. اینگونه هم هست که شکل قصههای صادق هدایت و محمود دولتآبادی و بهرام بیضایی در دستان فیلمساز یکی میشوند و به داشآکل، خاک و خط قرمز میرسند و تا سلطان و فریاد و سربازهای جمعه و حکم همین قصه ادامه مییابد. خیانت به اعتماد، اصل نابخشودنی دنیای فیلمساز است و قاسمخان، مجموعهای دارد از همهی آن علل غیرقابل بخششبودن.
معتقدم جرم کاملترین و دقیقترین فیلم مسعود کیمیایی در ترسیم دنیای خودش با همهی مختصاتیست که در این چهل سال برای ما رسم کرده، و در اثباتش ارجاعتان میدهم به تصویر همین شمایلهایی که دربارهشان حرف زدم، در این فیلم. انگار که با یک جمعبندی طرفیم. که قرار است یکبار دیگر قصه را از سر تا ته، با جزئیات بیشتر و تعریف دقیقتر، دوباره و از نو بشنویم. همهی این شمایلهایی که نوشتم، و همهی آنهای دیگری هم که در فیلم میبینید و باز پر از ارجاعند به نقشهای کوچکتر پردهی کیمیایی، و در این حجم، فرصت پرداختن بهشان نیست، نقطهی پایان قصهای هستند که راوی در تمام این سالها نوشتن آن را به آرامی یاد گرفته، و بهنظرم حالا همهچیز در اوج، به پایان خود رسیده است. هیچچیزش تکرار نیست؛ که جمعبندی قصه با خوانشی تازه است. اگر زمان اعتراض گمان کردیم که به این نقطه رسیدهایم و فیلمهای بعدی کیمیایی، تاحدی آن نظر را اثبات میکرد، حالا جرم به ما میگوید که اینجا محل گذاشتن آن نقطهی آخر بود، که بعد برسیم به سر خط. درست همانوقتی که فکر میکردیم با محاکمه در خیابان، کیمیایی قصهای را که ما بیصبرانه اوج آخرش را میخواستیم، ناتمام رها کرده است.
حالا میشود منتظر یک شروع تازه بود. دیر است؟ فیلمساز قصهی ما تازه در هفتادسالهگی به چنین سمفونی گوشنوازی رسیده است. شک نکنید که بازی ادامه دارد…
پینوشت: نمیتوانم کتمان کنم که بخشی از این ستایش، حاصل تماشای نسخهی دوبلهی جرم است؛ که سخت یادآور کلاسیکهای کیمیاییست. نسخهای که در آن دیالوگهای نویسنده را میشود بهوضوح شنید و چیزی را از دست نداد، و آدمها را در همان شمایلهای دوستداشتنی گذشته، شبیه چیزی که در همهی این سالها انتظارش را داشتیم، باور کرد.
توضیح: عنوان این نوشته، نام فصل دوازدهم از کتاب اول جسدهای شیشهای است؛ همان فصلی که در نیمهی اول متن، بهجز ارجاعات کلی، به دفعات، نقلقولهایی را هم از آن در گیومه گذاشتهام.
| ماهنامهی فیلم – مرداد ۹۰ |