
يک عاشقانهي ناآرام
«سرآغاز» را پايان يکي از دو چرخهي فيلمسازي کريستوفر نولان ميدانم. چرخهي فيلمهاي غير بتمنياش. چيزي که با «تعقيب» در واپسين سال هزارهي قبل آغاز شد و شبيه يکي از همين کارهاي تجربي خيرهکنندهي فيلمسازان جوان ديگر بود که بعد از مدتي با فراموششدن فيلمساز خودش هم از ياد ميرفت، با ساخت «يادگاري» و «بيخوابي» در دل نظام استوديويي ادامه پيدا کرد، و بعد، بهواسطهي آنچه ارمغان بتمن اول بود، به بخش «حيثيت» رسيد. جايي که نولان بايد ثابت ميکرد تنها پس از يک دهه فيلمسازي جدي، اين لياقت را دارد تا او را يک استنلي کوبريک تازه براي سينماي هزارهي تازه بدانيم؛ و با خود «حيثيت» و حالا با «سرآغاز»، هم چرخهي پنج فيلم غير بتمنياش را، با دهها کليد و اسم رمز مشترک ميبندد، و هم، ثابت ميکند که بايد باور کنيم جايگاهي را که اکنون در آن ايستاده. يک سال ديگر البته زمان لازم است، تا او سومين بتمناش را هم بسازد، که چرخهي دوم آثارش، سهگانهي بتمنها هم بسته شود، و بعد، در سيزدهمين سال فيلمسازياش، با ساحري طرف خواهيم بود که هر فيلم تازهاش ميتواند يک رؤياي تازه براي رؤيابينها باشد. وقتي يک سال پيشتر، نام «شواليهي سياه» را ميان ده فيلم محبوب عمرم نگذاشتم، در پانويس آن فهرست نوشتم که بايد زمان بگذرد تا از ماندگاري فيلم (ميان کارهاي محبوب زندگيام) مطمئن شوم، و حالا، بهاطمينان مينويسم که نهتنها جاي نام فيلمي از نولان در آن فهرست خالي بود، که حالا بهجاي «شواليهي سياه»، سومين فيلم چهارستارهي پياپي او يعني «سرآغاز» را ميان ده فيلم محبوب عمرم ميگذارم و همصدا با آنچه جي. هوبرمن نوشت، تأکيد ميکنم که خوشحالام در زمانهاي زندگي ميکنم که در آن کريستوفر نولان فيلم ميسازد.
*
کريستوفر نولان سعي دارد در «سرآغاز» داستاني پيچيده را به سادهترين شکلي که ممکن است تعريف کند. نکته اينجاست که داستان نولان شايد پيچيدهترين داستاني باشد که سينما در همهي اين سالهاي حياتاش آن را تعريف کرده است. اگر او همان جوان يک دهه قبل بود، شايد «سرآغاز» نامفهومترين فيلمي ميشد که سينما به خودش ديده؛ چيزي شبيه يک کتاب فلسفي پيچيده که يک مخاطب رمانهاي عامهپسند قصد مطالعهاش را کرده باشد… اما او، از پس يک دهه فيلمسازي در سطح اول سينما، ديگر يک فيلسوف سرسخت که افق ديدش تنها تا پنجرهي اتاق و پيرواناش را شامل ميشود نيست. نولان شبيه معماريست که ديگر فرمهاي پيچيده اغناش نميکند؛ و براي همين، هرچه پيش آمده، از ريزهکاريهاي نماي بيروني کاسته و به قابل استفادهبودن و فضاي مطلوبداشتن، رسيده. چنين است که در «سرآغاز» (و پيشتر در دو فيلم «حيثيت» و «شواليهي سياه») شبيه معماران سبک شيکاگو (يکي از دو شهري که نولان در آن بزرگ شده)، گاهي اسکلت و تيرآهنهاي ساختماناش هم بيرون زده و او، خود اين اسکلت آهني را هم بهعنوان بخشي از نماي کار باور کرده و براي مخاطباش هم باورپذير کرده. دقت کنيد که نولان همان فيلمساز «تعقيب» و «يادگاري»ست که داستان سادهاش را در پيچيدهترين و نامفهومترين شکل ممکن روايت ميکرد، چون مرعوبکردن، در هر دوره و زمانهاي، ميتواند ظاهربينان را مجذوب و شيفته کند. او فيلم به فيلم که پيش آمد، مفهوم و قصه را بهعنوان عناصر اصلي درهمآميخت و به يک ترکيب منحصربهخود رسيد و بعد، اين ترکيب را در سادهترين قالبهايي که گنجايش نگهداري آن را داشتند، ريخت. نميگويم که فيلمهاي آخر او درامهايي سرراست هستند؛ حرفام اين است که داستانهاي دشواري چون اين سه کار آخر را در سرراستترين شکل ممکن تعريف کرده است، و بعضي جاها، نزد منتقدان خردهگير، قرباني همين ايدهاش در معماري شده است.
*
«سرآغاز» براي من شکل يک چرخه را دارد. يک دايرهي کامل که از نقطهي A شروع شده است و به همان نقطهي A هم ختم ميشود. خود فيلم در دنياي نولان و در آن چرخهي پنج فيلمي هم، يکپنجم فضاي دايره را اشغال کرده و اگر نقطهي E از دايره باشد، در طول مسير به نقطهي A برميگردد که همان «تعقيب» است. اين دايره را چرخهي اول مينامم و خود «سرآغاز» را چرخهي دوم.
در چرخهي اول، نقطهگذاريهاي نولان هريک بخشي از دنياي پيشيناش را نمايندگي ميکند. نولان به مثابه خوابگرد در سرزمين ساختهشده توسط خودش قدم ميزند و نقش يک «خالق/ رهبر» را بازي ميکند. کاب، همان دزد باهوش «تعقيب» را از ميانهي آن فيلم برميدارد و با خودش به دنياي «سرآغاز» ميرود، ساخت رؤيا و بعد القاي آن را به ديگري از «بيخوابي» و «يادگاري» و «حيثيت» ميگيرد و زن عاشق قديمي و حالا دور از دسترس، و همچنين ضدقهرمان قرباني هدفِ زندگي را، از هر چهار فيلم ديگر موجود در چرخه. هرجاي «سرآغاز» را که نگاهي بيندازيد، ردي از دنياهاي پيشين نولان را در آن ميبينيد؛ و البته، در نهايت اين کاب است که ته رؤيا ـ که نميدانم حق داريم اين عاشقانهي ناآرام جاري در متن را Dream بناميم؛ يا نه، بايد همهاش را «کابوس» انگاشت ـ به نقطهي A برميگردد. همانجا که کاب در پايان «تعقيب» ميان جمعيت گم ميشود. رابطهي ميان «سرآغاز» با ديگر بخشهاي چرخه، يکجور «رابطهي پاياپاي» است. چيزهايي را از آنها ميگيرد و چيزهايي را به آنها ميدهد. مثلاً اينکه حالا و پس از ديدن «سرآغاز»، ميتوان به سهولت، تمام «تعقيب» را هم يک «رؤيا/ کابوس» بهحساب آورد و با چنين نگاهي دوباره به تماشاي فيلم نشست، و يا براي «حيثيت»، براي آن پلان قطعشدهي پاياني (که مخلوق دانتون بزرگ را در آن محفظهي آب نشان ميدهد و ناگهان تصوير بريده ميشود) شکل ديگري را متصور شد. چيزي شبيه اينکه مخلوق خلقشده با دستگاه عجيب نيکولا تسلا، شايد امکان زندهشدن دوباره را هم داشته و بازي موشوگربهي بوردن و باب هنوز تمام نشده است، چنانکه نولان در پايان «سرآغاز» هم درست پيش از تعيين واقعيت و رؤيا، قبل از آنکه توتم بيفتد، تصوير را ميبُرد؛ شبيه اينکه بخواهد بگويد آن قطعهاي ناگهاني پيشين هم ميتواند سرنوشت آن آدمها را عوض کند، و خب، شما آنقدر که بايد حواستان را جمع نکرده بوديد. بازيگوشي نولان در چيدمان و مضمون مشترک سکانس ماقبلِ اين پلانهاي آخر در هر دو فيلم «حيثيت» و «سرآغاز» هم، شايد از همين سرچشمه منشأ بگيرد.
*
اما چرخهي دوم.
شکل هندسي دنياي «سرآغاز»، چيزي که احتمالاً شيوهي نولان در نوشتن فيلمنامه بوده، شکل پيچيدهاي نيست. در يک تعريف ساده، ايدهي «سرآغاز» دربارهي بسط رؤياست و براي همين، نولان از يک رؤياي بسطيافته شروع ميکند، آن را پلهپله ميبندد و به حالِ روايت ميآيد. درست بهشيوهي يک فيلم کلاسيک پليسي، حالا قهرمان قصه براساس لياقت و تواناييهايي که از او در عمليات ابتداي داستان ديدهايم، يک سفارش کار درستوحسابي ميگيرد که قرار است آخرين مأموريتاش هم باشد ـياد مايهي مشترک نوآرها و نئونوآرهاي محبوبمان نيفتاديد؟ـ و براي همين، گروهي جمعوجور ميکند که بهترينهاي ممکن باشند، و بعد، نوبت اجراي عمليات يا همان بسط رؤياست. اينبار عکس آنچه را که در ابتدا رخ داد، ميبينيم. رؤيا، مرحلهبهمرحله باز ميشود، و در نهايت، به همان جايي ميرسد که در مرحلهي نهايي و بسطيافتهي رؤياي پيشين ديده بوديم. نقطهي پايانمان، همان سرآغاز است. از موقعيت A، به موقعيت A؛ و سپس، نتيجهگيري نهايي. اين همان سبک معماريست که گفتم تيرآهنهاي اثر هم در دل آن مشهودند، اما نهتنها توي ذوق نميزنند، که باورشان در شکل نهايي اثر، بديهيترين کاريست که بايد انجام داد. شاهکار نولان در اين داستان سرراست پليسياش که بعضي جاها به اکشنهاي پرسروصدا هم تنه ميزند، پروبالدادن به مرغ خيال است. چيزي که فيلم هم اصلاً دربارهي همان حرف ميزند. اينکه پلههاي رؤياهاي «سرآغاز» هرکدام يک موقعيت تمامعيار اکشن و فانتزي هستند و شبيه ذهن لجامگسيختهاي ميمانند که هرچيزي توانايي ورود به آن را دارد، بههمين دليل است. اگر دربارهي رؤيا حرف ميزنيم، بايد از نهايت رؤيا حرف بزنيم. اينگونه است که نولان قطار عظيمالجثهاي را از ميانهي شخصيترين خاطرهي کاب و مال به وسط خياباني در نيويورک ميآورد؛ و يا براي آموختن اين نکته به آريادن که براي معماري لابيرنت ذهني در دست احداثاش تا چهاندازه دستي باز دارد، پاريس را روي خودش تا ميکند. نولان به مثابه فنآوري بهکمالرسيده، رؤياي شخصياش را در بهترين شکل ممکن تصويرسازي ميکند و غيرممکنترين رؤياهاي روي کاغذ را به رؤيايي مجسم تبديل ميسازد. او حالا به چنان جايگاهي در انديشه و فنآوري رسيده که ميتواند دنياي شخصي خودش را روي کاغذ بسازد و آن را به سينما بدل کند؛ و بيجهت نيست که اينجا در نگارش فيلمنامه، اثري از جاناتان نولان نيست. هيچ غريبهاي ـ حتا اگر برادر و نزديکترين آدم زندگي او هم باشد ـ حق ورود به اين شخصيترين رؤياي کريستوفر نولان را نداشته است. اين از آن رؤياهاييست که خالقاش ميخواهد همهي اعتبار ـ و بالطبع زمينخوردناشـ براي خودش باشد، و کسي، شريک موفقيت يا قرباني شکست اين جاهطلبي مغرورانه نباشد. گفتم که. نولان شباهت غريبي به کوبريک و حتا اورسن ولز دارد. جاهطلبها، همه، رؤياهاي مشترکي هم دارند…
*
تصويري که تا اينجا از «سرآغاز» دادم، شبيه يک ساختمان محکم و هندسي طراحيشده است که در هيچ کجاي آن، انحنا و ظرافتي به چشم نميخورد؛ و دليل روشنام هم مشخصکردن جايگاه فيلم و تشريح دليل آن ستايشهاي آغاز نوشته بود، که متني، مشابه خود فيلم، معماريشده ميخواست. فارغ از آن بحث، «سرآغاز» اتفاقاً يکي از تغزليترين و حسيترين فيلمهاييست که در زندگيام ديدهام. در تمام طول داستان و به موازات اتفاقهاي پرتعدادي که رخ ميدهد، نولان رابطهاي را ميگسترد که نمونهي مشابهي را براي آن سراغ ندارم. براي همين است که بيش از هر تعريف ديگري، «سرآغاز»، براي من، يک عاشقانه است. عاشقانهاي البته ناآرام، که در پسزمينه، فاجعهاي را در حال وقوع دارد، و خود آن فاجعه هم، ميتواند بهنوعي تصوير آن چيزي باشد که بر اين رابطه رفته. عمدهي تصويرهاي مغشوش و بههمريختهي دنياي «سرآغاز» از ذهن بههمريختهي کاب سرچشمه ميگيرد و اين بههمريختهگي، حاصل فقدان مال در زندگي اوست. زني که کاب ديوانهوار دوستاش داشته و وقتي او را شريک رؤياسازيهاش کرده، از دستاش داده است. مال در هزارتوي ذهن کاب جاريست. در همهجا؛ و قلمرو شخصي خودش را دارد. او جايي بيرون زندگي واقعي ماندگار شده و عشق ديوانهوارشان را امتداد داده. مال، اصلاً مرده، تا بيش از آنچه که قرار بوده، کنار کاب بماند، و رابطهشان را جاوداني کند. تصوير مال با بازي خارج از تصور ماريون کوتيار، يک زن اثيري تمامعيار است و ترکيب کوتيار در کنار لئوناردو ديکاپريو به نقش کاب، يکي از عاشقانهترين ترکيبهايي که تاکنون در سينما ديدهام. رابطهاي که حسرت بر دل ميگذارد و باورپذيرتر از هر عاشقانهاي درآمده که زوج آن، در عالم واقع، با هم روزگار ميگذرانند.
جايي از فيلم، آريادن تصميم ميگيرد وارد رؤياي شخصي کاب شود تا دليل بخشي از سرگشتگيهاي او را بداند. آريادن در واقع به قلمرو مال پا ميگذارد که رؤياهاي شخصي کاب، يکسره از آن اوست. مال، وقتي آريادن را ميبيند که بياجازه وارد حريماش شده، معمايي را براي او طرح ميکند که، بهنظرم، جوهرهي عاشقانهي ناآرام کريستوفر نولان است و تعريف عشق از نوع نولاني. مال ميگويد: «ميدوني عاشق بودن يعني چي؟ نيمهي چيزي بودن؟ جواب يه معما رو بهم بده. تو، توي ايستگاه، منتظر يه قطاري. قطاري كه تو رو به يه جاي دور ببره. تو ميدوني دوس داري كجا بري ولي نميتوني مطمئن باشي قطار هم همونجا ميره. اما دونستن اين هم چيزي رو عوض نميکنه. چهطور ممكنه برات مهم نباشه كه اون قطار تو رو به كجا ميبره؟»؛ و کاب، اينجا، وقتي انتظارش را نداريم، جايي بيرون از کادر جواب ميدهد «چون ما همديگه رو داريم…». جهانِ «سرآغاز»، بر چنين رابطهي دیوانهواری بنا شده است. شايد اصلاً اهميتي نداشته باشد که قطار سريعالسير فيلم به کجا ميرود (همان ايدهي مکگافين طرحشده از سوي آلفرد هيچکاک). مهم اين است که، رؤيا، رنگ تصوير گرفته، و عاشقان رؤيا، با هم همسفرند. چرا بايد مقصد اهميت داشته باشد؟
*
روزگاري استنلي کوبريک دربارهي داستان اسطورهاي مردي که بالهايي مومي ساخت تا به خورشيد برسد، گفته بود «افسانهي ايکاروس دربارهي اين نيست که نبايد رؤياي تصاحب خورشيد را داشت. دربارهي اين است که، براي رسيدن به خورشيد، بايد بالهاي مقاومتري ساخت»؛ و حالا، اين همان کاريست که کريستوفر نولان انجاماش ميدهد. او سعي ميکند بالهايي مقاومتر براي رؤياي مشترکشان بسازد. شايد روزي برسد که شهادت دهيم بالهاي نولان از آنچه کوبريک هم تصورش را داشت، بالهاي مقاومتري شده است.
| ماهنامه رونا/ شمارهی ۵/ آبان ۱۳۸۹ |